شب بود... استرس داشتم، به این فکر میکردم که آیا واقعا تا الان به اندازه ی کافی تلاشم رو کردم یاد وقتایی میفتادم که زمان داشتم اما سمت درسم نمیرفتم چون حوصله نداشتم البته حوصله ام نه درواقع باید بگم چون تنبلی میکردم😁
ساعت تقریبا ده شب بود مدارکم رو اماده کردم و میخواستم بخوابم اما هزارتا فکرجور واجور تو سرم بود
گفتم دعای حدیث کسا رو گوش بدم چون یکی از دعاهای بود که به شدت آرومم میکرد.. هندزفری رو به گوشیم وصل کردم و تو اتاق تاریکی که بود حدیث کسا رو پخش کردم نفهمیدم کی خوابم برد چشامو باز کردم مامانم بود یه نگاه به ساعت انداختم ساعت تقریبا شیش صبح بود صبحونه خوردم و لباسامو پوشیدم مدارک و بطری آب رو برداشتم و رفتم سمت ماشینی که خانوم همسایمون رانندش بود من و دوستام توراه حرف میزدیم یکی میگفت من حس میکنم هیچی بلد نیستم یکی میگف استرس دارم خلاصه رسیدیم به محل آزمون
آره اون روز، روز کنکورم بود راستش عجیب آروم بودم و این حد از آروم بودن برام تعجب آور بود
رفتیم داخل، صندلیامون رو پیدا کردیم نشستم رو صندلی خودم و هنوز هم آروم بودم یکم اینور اونورم رو نگاه کردم یکی میخندید یکی تندتند پاشو میزدزمین، معلوم بود خیلی استرس داره
حیرت کرده بودم از آرامشی که داشتم، آزمون با تموم آرامشم تموم شد، اومدم بیرون سوار همون ماشین شدیم دوستام گفتن چطور بود خندیدم گفتم من اینقد آروم بودم که دنبال این بودم چرا اینقد آرومم خداروشکر آزمون خوب بود 😁
رسیدم خونه و خیلی سبک بودم خیلی راحت بودم... راحت از اینکه تموم شد بالاخره، با همه ی کم خوابیا تموم شد همش وخداروشکر که خوب تموم شد...
- ۰۱/۱۲/۱۴